در خیابان ناصریه (ناصر خسرو)، وقتی به سوی شمال به راه میافتادم در دست راست یک مغازه دوچرخه فروشی و در دست، چپ چند کتابخانه و بعد مدرسه دارالفنون بود که جلب نظرم میکرد. ولی شتابزده بودم که زودتر به خیابان لالهزار برسم. خیابان لالهزار با مغازههای آراستهای به نامهای نوبهار، شکیب، نفیس، بن مارشه، به چه لا (که بیشتر کالاهای فاخر فرنگی میفروختند) … و مهمانخانههای نوینی به نام گراند هتل با هتل امپریال و هتل آستوریا و سینمای ایران (نخستین سینمایی که در تهران ساخته شد)، فرنگی مآبترین خیابان تهران پنجاه یا شصت سال پیش بود.
در ضلع جنوب غربی لالهزار «کتابخانه تهران» قرار داشت که گرچه فضای بزرگی نداشت ولی محل اجتماع ادیبان زمان بود. در این کتابخانه که تا نخستین سالهای پس از شهریور بیست برقرار بود، من برای نخستین بار شکل و شمایل تنی چند از نویسندگان و مؤلفان دوران را از نزدیک دیدم. عباس اقبال، عبّاس پرویز، سعید نفیسی، رشید یاسمی، رشید امانت و دیگران… که آثارشان در همین کتابخانه به فروش میرسید، عصرها در آنجا گرد میآمدند و درست یادم نیست که نام مدیر کتابخانه چه بود ولی هر که، بود مردی میانه سال دانشمند و دانشپرور بود که همواره عینکی بر چشم داشت و قیافه کاسبکارانه برخی از کتابفروشان را نداشت. یادم هست که این کتابخانه ویترین نداشت و جلد برخی از کتابهای تازه چاپ را بر پشت شیشه در ورودی میچسبانید. از آن جمله عنوان کتابهای «اخلاق محتشمی»، «نصایح «فردوسی»، «تسخیر تمدن فرنگی»، «شوالیه دومزون روژ» و «پهلوان برج نل» را که در حدود سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۵ منتشر شدهاند، هنوز به خاطر دارم. نه تنها نام و نشان مغازهها و زیب و زیور آنها و رنگ و روی در و دیوار خیابان لالهزار با مغازههای خیابان ناصریه که بعدها ناصر خسرو شد و بهویژه با دکانهای بازار و کالاهای آنها فرق داشت. بلکه روش و رفتار فروشندگان مغازههای لالهزار و رخسار و پوشاک آنها با روش و رفتار فروشندگان دکانهای بازار و شکل و شمایل آنها به کلی متفاوت بود.
شاید بتوان گفت مغازههای خیابان لالهزار نخستین مغازههایی بودند که در تهران به شیوه مغازههای فرنگ، پیشخوانهای خود را مبدل به «ویترین» کردند. نوعی جعبه آیینههای بزرگ در مدخل مغازهها برای معرفی بهترین کالاهایی که در آن مغازه یافت میشد. این ویترینهای روشن پر از کالا که بعضی از آنها در کمال سلیقه و زیبایی چیده و فراهم شده بود به مسیر و منظر خیابان نیز زیبایی و جلوه و جلا و جاذبه میبخشید. این دلفریبی را بیشتر مغازههای «ناصریه» و بهویژه دکانهای بازار نداشتند. در عوض صاحبان آنها که بیشتر ریش و سبلت داشتند و لباده میپوشیدند و کلاه نمدی یا عرقچین بر سر مینهادند، با زبان گرم و نرم و صدای بلندی در وصف کالاهای خود داد سخن میدادند و بدین گونه مشتری جلب میکردند و برخی از آنها گستاخانه و گاه البته با نوعی ادب آمیخته با بازار گرمی بر سر راه گذرندگان میایستادند و آنان را برای دیدن و خریدن بهترین کالای بیمانند به مغازه یا دکان خود دعوت میکردند.
فروشندگان مغازههای لالهزار که بیشترشان کت و شلوار فرنگی میپوشیدند در داخل مغازه غالباً با خوشرویی از مشتری استقبال میکردند. یک مغازه خرازی فروشی مدرن تازه نزدیک سینما «ایران» و هتل «آستوریا» باز شده بود که صاحبش ارمنی بود و دخترانش در کار فروش کالا به پدرشان کمک میکردند. این نخستین مغازه تهران بود که فروشنده زن در آن دیده میشد و چون کالاهای فرنگی ویژه خانمها داشت بیشتر مشتریانش زنان پولدار و اعیان تهران بودند. پیش از آن که «گراند هتل» (که در اواسط خیابان لالهزار قرار داشت)، مبدل به سینما و تاتر شود، تئاتر تهران در مقابل سینما «ایران» افتتاح شد. در این تئاتر هنگامی که پسرکی سیزده چهاردهساله بودم، برای نخستین بار «عبدالحسین نوشین» و «لُرتا» را دیدم که بازیگران نامی آن روزگار ایران در هنر نمایش بودند و در تئاتر تهران نمایشنامه «توپاز» اثر مارسل پانیول نویسنده فرانسوی را به روی صحنه آوردند.
از موضوع این نمایشنامه چیزی به خاطر ندارم ولی همین قدر به یادم مانده است که نفوذ پول را در اخلاق مردم به انتقاد گرفته بود. پیش از آغاز نمایش، مردی با پیشانی بلند و عینک سفید و کت و شلوار «فلائل» بسیار خوشدوخت در برابر پرده نمایان شد و درباره موضوع نمایش و نویسنده آن چند دقیقه سخن گفت. بعدها فهمیدم که این شخص «سعید نفیسی» نویسنده معروف آن روزگار بوده است.
تئاتر تهران نخستین تئاتری بود که با عرضه نمایشنامه طولانی «امیرارسلان و مادر فولاد زره» یک نمایشنامه را در بخشهای گوناگون پیاپی مانند سریالهای امروزی به روی صحنه آورد. هر بخش چندین شب نمایش داده میشد و تماشاگران بسیاری بهویژه از جنوب تهران به تماشای نمایش «مادر فولاد زره» میآمدند و برای نخستین بار پس از تعزیه با «تئاتر» و نمایشهای به اصطلاح غیر مذهبی نیز آشنا میشدند.
فیلمهای سینما نیز به نوبه خود مردم را با تمدن فرنگی آشنا کرد. جای شکرش باقی است که در حدود شصت سال پیش که سینما در تهران و نمایش فیلمهای فرنگی در آن آغاز شد، صنعت سینماتوگرافی اروپا و آمریکا هنوز به حد امروز با فیلمهای مبتذل و بدآموز و خانمانسوزی که امروزه آفت جان جوامع فرنگی و جوانان آن سامان شده است، به انحطاط کشیده نشده بود. هنوز نه تنها رعایت اخلاق، بلکه حکایت عبرتانگیز و پندآموز در کار سناریونویسی و فیلمسازی غرب کم و بیش مطرح بود. هیچ یادم نمیرود یکی از بهترین فیلمهایی که در سالهای کودکی و آغاز نوجوانی در تهران دیدم و در روحیهام اثر نهاد، فیلم «کلبه عموتوم» بود که گذشت زندگی محنتبار و رقتانگیز سیاهان آمریکا را از روی داستان معروف نویسندهای به نام «هاریت بیچراسنو» نشان میداد. نام بازیگران فیلم را به یاد ندارم، ولی بعضی از صحنههای تاثرانگیز فیلم هنوز هم در خاطرم با غم و غصه آمیخته است.
فیلمهای سرگرم کنندهای هم در آن روزگار در سینما «ایران» و سینما «مایاک» – که هر دو در لالهزار و نزدیک لالهزار بودند – نشان داده میشدند که نام بعضی از آنها را مانند فیلم «پسر شیخ» هنوز به یاد دارم که «رودولف والنتینو» هنرپیشه ماهر ایتالیایی در آن بازی میکرد…
فیلمهای دیگری که در آنها «آنی اوندرا» ستاره آلمانی (همسر «ماکس شیملینگ» مشت زن قهرمان جهان آن زمان) در آن بازی میکرد و همچنین فیلمهایی از «مارلن دیتریش» ستاره دیگر آلمانی که اخیرا در گمنامی بدرود زندگی گفت یا از «هاری پیل» که هنرپیشه معروف آن سالهای کشور آلمان بود، در تهران شصت سال پیش که دو، سه سینما بیشتر نداشت نمایش میدادند. «خانه سری» نیز یکی از همین گونه فیلمهای سرگرم کننده آن روزگار به شمار میآمد که شاید بتوان آن را آغازی برای فیلمهای پلیسی از نوع آثار «آلفرد هیچکاک» یا «ستوان کولومبو» دانست.
یک فیلم معروف دیگر که در آن سالهای دور در سینماهای تهران نمایش دادند، فیلمی بود بنام «مقبره هندی» که «کونراد واید» هنرپیشه زبردست آلمانی در آن نقش یک راجه هندی را بازی میکرد. تصور میکنم فیلمسازان اروپایی در حدود پنجاه سال پیش رغبتی داشتند که حکایات یا شخصیتهای شرقی را موضوع فیلمهای خود قرار دهند و این به خاطر کنجکاوی غربیان نسبت به زندگی شرقیان و حکایاتی از سرزمین هزار و یک شب بوده است که به مرور تغییر شکل داد و معکوس شد. یعنی شرقیان علاقهمند به شیوه زندگی غربی – از راه تماشای فیلمهای آن – شدند. مثلا همان فیلم «پسر شیخ» که «رودولف والنتینو» نقش اول آن را بر عهده داشت، گوشهای از زندگی اعراب بدوی – البته با برداشت اروپایی یا به گمان و پندار غربیها – بود.
فیلم مهم دیگری که از آن روزگار به یاد دارم فیلم «ایوان مخوف» اثر معروف «ایزنشتاین» یکی از برجستهترین فیلمسازان روسیالاصل تاریخ سینما بود. اگر اشتباه نکنم این فیلم داستان زندگی یکی از تزارهای روسیه را نشان میداد. در آن روزگار فیلمسازان و هنرپیشگان معروف سینما بیشتر اروپایی بودند و هنوز در آمریکا هنرپیشه برجستهای پدید نیامده بود. مثلا «ایوان ماژوخین» که در فیلمهای شورانگیز عشقی هنر نمایی میکرد، یک هنرپیشه روس بود و یا «آلبرتینی» که در فیلمهای پر ماجرا با صحنههای خطرناک نقش داشت، یک هنر پیشه ایتالیایی بود. البته همان زمان در آمریکا هنرپیشگانی مانند «ریشارد تالماج»، «ویلیام دزموند» یا «دوگلاس فربانکس» فیلمهای سراسر زد و خورد و به اصطلاح قهرمانی، بازی میکردند. ولی فیلمهای آنان از لحاظ موضوع و از حیث بازی و هنرنمایی به پای فیلمهای اروپایی نمیرسید. یکی از نمونههای فیلمهای آمریکایی آن روزگار «علامت زورو» نام داشت که «دو گلاس فربانکس» در آن بازی میکرد که بیشتر در نقش دزدان دریایی جلوهگر میگشت. گویا آمریکاییان از همان زمان به راهزنیهای دریایی علاقهمند بودند!
به طور کلی شاید نمایش این گونه فیلمها در نخستین سینماهای تهران بیش از ترجمه بعضی از رمانهای اروپایی مانند «سه تفنگدار» اثر «الکساندر دوما» یا «کنت مونت کریستو» و «شوالیه دومزون روژ» مردم را با دنیای غرب و زندگی فرنگی آشنا کرد. خوشبختانه در آثار ادبی و هنری اروپایی که حدود شصت هفتاد سال پیش به ایران میرسید، هنوز بدآموزی و فساد آشکار، لاابالیگری و بیایمانی، پوچی و بیهودگی و سرخوردگی و عطش بیمارگونه دیوانهوشی برای سرخوشی و شهوترانی و کامیابیهای عاری از شرف و نجابت انسانی – چنانکه امروز میبینیم – وجود نداشت و هنوز روحیه شوالیهگری، مردانگی، جوانمردی و فداکاری کم و بیش در آنها محسوس و ملموس بود…
از همان زمان بود که طبقات جدید درس خوانده در ایران شیفته و فریفته تمدن فرنگی شدند و رفتن به اروپا و زندگی به شیوه اروپایی آرزو و الگوی بسیاری از خانوادههای ایرانی شد؛ و به این ترتیب بسیاری از آنها در پی آن شیفتگی و فریفتگی هویت ایرانی و ایمان دینی خود را از دست دادند و سالها طول کشید تا سراب غرب بر ما آشکار گردید.
- منبع: ماهنامه ادبستان فرهنگ و هنر | شماره ۳۸ | بهمن ۱۳۷۱ | صفحه ۱۰۰ تا ۱۰۱