بازگشت هنر به لالهزار، رؤیای دمصبح همه آنهایی است که اول شبها به یاد پیشپردهخوانی محسنی و کمدی تفکری و درام گرمسیری و بادبزنخانم ویندرمر در تئاتر سعدی و تفکری و دهقان و تهران به خواب میروند. برنامه آینده رؤیایی همه آنهایی است که تارزان و شزم و دکتر شیطان را سری به سری رج زدهاند. بوی مانده در دماغ همه آنهایی است که به کوه تخمه تازه بوداده سر نبش کوچه ملی و بادامزمینی نمکخورده دم سینما تابان ناخنک زدهاند. آنهایی که مزه طعم سیر فراوان دل مارتا ساندویچ دم کافه مشعل و روغن نشت کرده کتلتهای داغ به نان لواش روبهروی سینما رکس را هنوز روی زبان دارند.
لالهزار همین است. تصور شکوهی تمامشده که گوشههای کمسویی از آن در عکسهای سیاه و سفید و راشهای بیگاه کشفشده فیلمهای خبری. اینها بهانهای است برای نسلی که فقط در خواب راه میرود تا به همه نسلهای بعد از خود خاطره خیابانی را تکرار کند تا جوانی خود را به بعیدترین تصویر هزار و یک شبی پایتختی در خاورمیانه نزدیک کند و برای نسل بیخاطره امروز که نزدیکترین چیزی که از لالهزار میداند، پشت شهرداری و کنسول است، حرفی برای گفتن کنار گذاشتهباشد. نسل فیلمجفتی خودش را به ندانستن میزند که برای نسل پیاسفایو، لالهزار حتی برای دوردور هم مقصد دوری است. این سرنوشت خیابانهاست و ربطی به نسلها ندارد که هر چیزی را تا جلوی چشمش نباشد، نمیبیند. تصویر سند است نه تصور.
انگار شهرزاد شهر ما وقتی داشت برای خیابانها قصه مینوشت، برای لالهزار قصه تلخی نوشت. جانش را به وعده سلطان بند زد و به جای قصه، غصه قالب کرد به گوشهای قصهنوش، بوتیمار شب بیدار. برای همه خیابانها هر چه بود، داستان آنی نشد که برای لالهزار. به بهانه هزار شب خنده و یک شب گریه، آن شب گریهدار ماند برای لالهزار. قصه شروع شد؛ روشن، تمام شد؛ تاریک. شروع شد؛ خنده. تمام شد؛ گریه. برای خیابان چراغها و صداها، صحنهها و پردهها، نواها و نئونها، پیشپردهها و برنامه آیندهها، خیاطخانهها و تماشاخانهها، عکاسخانهها و پردهخانهها داستان که به سر رسید، تنها کلاغ بود که خانه رسید. لالهزار رفت و تصوری از خود برجاگذاشت.
حالا هر از گاهی به بهانه آوارکردن سقف یک جا و بالا آوردن دیوار یک جای دیگر، چه سینما ایران باشد چه خانه اتحادیه، چه مغازه پیرایش باشد چه ویترین معرفت، مرثیه برای لالهزار راه میافتد که چرا مقصد هنرمندان امروز خیابان هنر دیروز نیست. این دست سرنوشت نبود، خواست مردم تهران بود که به جای هر چیزی در خیابان دنبال جای پارک بگردند و به جای هر بنایی، آپارتمان بسازند. آنچه بر لالهزار گذشت، داستان دیگری نبود. شهرزاد تهران، همان شهرزاد لالهزار بود.
لالهزار روی دست تهران مانده. این یک کیلومتر و ۶۵۰متری که از دهان بسته مانده سینما تابان تا دیوار قفلخورده سینما شهر هنر خیابان نیست، خنجری در سینه و داغی در دل است. این تصمیم شهر بود که صحنهها خلوت، نئونها خالی و صداها خاموش شوند. این تکانههای تتمه تهیشدن درون تهران از خود بود که تنش را به تیغ سپرد تا پیراهن نو کند. حالا مائیم و این پیراهن. گشاد و تنگ خیاطش خودمان بودیم. اگر مصمم به تصمیم بازگشت به خیابان لالهزار هستیم، باید از سرنوشت شهر برگشت. این دیگر قصه شهرزاد نیست؛ داستان شهروندان است.