عصرها باید به خیابان لالهزار رفت که در حقیقت برای تهران به منزله خیابان صلح است برای پاریس… مغازههای مد روز همه در این خیابان قرار دارند. خیاط شیکدوز«شریمن» مکانیسین همهکارهای که با ابزاری واحد هم ماشینها را تعمیر میکند و هم ساعتها را، عکاسی که عکس بهدارآویختگان روز قبل را فورا به نمایش میگذارد و همینطور «خانه فرانسه» و «تجارتخانه هلند» و اداره پست همه را در همین خیابان میتوان یافت. تنها تراموای شهر نیز از این خیابان عبور میکند. این تراموا دارای دو واگن روباز در جلو و عقب است و یک واگن سرپوشیده در وسط که با یک در کشویی محکم بسته میشود. انسان فکر میکند که این واگن مخصوص خمل و نقل دزدان و تبهکاران است، در صورتی که فقط به خانمها اختصاص دارد… چندین بچه ولگرد از چاپخانه مجاور بیرون میریزند و با نعرههای سرسامآور روزنامههای تهران، لیبرال و ایران نو را به فروش میرسانند…
یک دسته رفتگر خیابان لالهزار را جارو میکشند و دسته دیگر آبپاشی میکنند. علمای فیزیولوژی با اطمینان میگویند که در جانوران، احتیاج سبب پیدایش عضو و اندام میشود. معلوم میشود آنها تهران و سپورهای آبپاش آن را ندیدهاند وگرنه بر این اعتقاد پافشاری نمیکرند…
تهران با اینکه دارای منابع آب بسیار خوب است ولی یکی از غبارآلودترین شهرهای جهان است و قاعدتا باید از قرنها پیش وسیله از بین بردن این گرد و غبار را با وجود این منابع یافته باشند. اما متاسفانه چنین نیست. سپور آبپاش هنوز هم یک مشک از پوست گوسفند دارد که آن را از نهرهای زیرزمینی پر میکند و سپس با دو ضربه پیاپی محنوی آن را روی خاک خالی میکند. بعد چند لحظهای میایستد و کمی به فکر فرو میرود پکی به چپق خودش یا رفیقش میزند و با خونسردی و سر فرصت کارش را از سر میگیرد و هیچوقت در کارش عجله نشان نمیدهد. اگر در عرض یک ساعت ده قدم در ده قدم را آبپاشی کرده باشد پسش خود قضاوت میکند که وظیفهاش را نسبت به خدا و همنوعانش به جای آورده است…
در هر حال ساعت ۶ بعد از ظهر در خیابان لالهزار نسبت به خیابانهای علاءالدوله و ناصریه و الماسیه که به آن دالان بهشت میگویند گرد و خاک کمتری وجود دارد. این خیابان میعادگاه مردم تهران است. کالسکههایی که از این خیابان به طرف شمال شهر در حرکت هستند اعیان و پولدارهای تهران و اروپاییها را به گوشههای دنج و خنک شمیران میبرند گهگاه شخصیتی بزرگ سوار بر اسب سیاه زیبا چهارنعل از خیابان عبور میکند در حالی که خدمتکاران به دنبال اسبش میدوند…
کارکنان بانکهای روس و انگلیس که تازه مرخص شدهاند در خیابان پرسه میزنند. بختیاریها در حالی که تفنگی بر دوش دارند یا هفتتیری به کمر بستهاند، با کلاه بلند و با شلوارهای سیاه و گشاد مثل دامن دستهدسته حلقه زدهاند و با هم صحبت میکنند همه بلندقامت هستند و دماغهای عقابی صورتهای جدی آنها را خشنتر میکند باید دید که این مردم چادرنشین راجع به زندگی در پایتخت چه نظر و قضاوتی دارند. آیا حالا که به صورت مأموران پلیس شهر انجام وظیفه میکنند حسرت زندگی گذشته خود را در آن کوهستانهای وحشی نمیخورند؟ همپالگی فعلی آنها قفقازیهای غرق در گلوله هستند.
عدهای تهرانی ردیف کنار دیوار روی پاشنه پا نشستهاند و با ناخنهای حنا بستهشان گردوهای درشت را با ظرافت و مهارت پوست میکنند. خرکچیهای غولپیکر برای اینکه الاغهایشان به درشگهها برخورد نکنند با ندای «خبردار» درشکهچیها آنها را به این سو و آن سو هی میکنند. شترها در لباس تابستانی یعنی با پشمهای تازهچیده و بدنی به رنگ قرمز آجری چشمکزنان به جلال و شکوه این نمایش رنگارنگ مینگرند. خورشید با حسرت و تاسف غروب میکند. بهزودی ستاره زهره در مغرب که هنوز هم روشن و نورانی است درخشیدن آغاز میکند. منظره لالهزار در بهترین ساعتش همین است و باید اعتراف کرد که با حضور خانمها از این هم قشنگتر میشد. ولی خانمهای ایرانی در خانه میمانند و حتی پوشیده در چادرهای دولای خود هم قبل از غروب آفتاب در خیابان لالهزار پیدایشان نمیشود.
- منبع: اوراق ایرانی (خاطرات سفر کلود انه در آغاز مشروطیت) | ترجمه: ایرج پروشانی | خانه فرهنگ و هنر گویا | چاپ اول ۱۳۹۸ | صفحه ۲۹ تا ۳۱